خاطرات من و بچه ها

یکی از روزهای مهم

امروز روز بسیار مهمی برای پسر گل منه امروز به سلامتی پسر گلم ختنه میشه الان ۲ ماه و ۲۵ روزه شه راستش روبخواهید خیلی استرس دارم تا ساعت چهار و نیم😥 احساس می کنم تمام آن دردیکه اون قراره بگه رو خودم بکشم شاید خنده دار باشه 😭اما مادر برای هر لحظه درد و رنجی که بچش می کشه خودش رو جاش میزاره .ای کاش که همیشه به همین خوشی ها باشه🙏 انشالله پسرم زود خوب میشه درد کمی میکشه به سلامتی مرد میشه .راستی چند روز پیش پسرم رو بردم پابوس آقا امام رضا 🙏🙏🙏کمی اذیت کرد و کمی هم اذیت شدیم اما من چون از قبل نظر داشتم توی بهمن ماه پسرم را بردم. خدا را شکر که سلامتی رفتیم و برگشتیم .این روزها یه عادت جدید پیدا کردی پسری کنم دستات رو میخوری حتی اگه گرسنه نباشی🤗🤗 شیطون...
8 بهمن 1398

پسرم خوش اخلاقه

پسرم امروز صبح که از خواب بیدار شدخیلی سرحال بود برای کوچکترین صحبت یا خنده های کلی لبخند میزد همون موقع باباش رو بیدار کردم که لبخند هاش رو ببینه تا باباش بالا سرش اومد  باصدای بلند برای باباش خندید خلاصه اینکه امروز صبح خیلی قشنگی را با پسرم داشتم امروز اولین روزیه که کرکرخنده تو دیدم
23 دی 1398

لبخندهایت❤

امروز همراه تو و بقیه مهمان ها به تفریح رفتیم تقریبا ده روز پیش با تو به جنگل رفته بودم و این قدر گریه کردی که من و پدرت رو مجبور کردی دوباره برگردیم خونه اما امروز در کمال ناباوری از ابتدای تفریح تا پایان در ماشین خواب بودی😬 چون سرد بود بیرون نیاوردمت. گل من امروز دو ماه شدی کیک تولد کوچکی برایت گرفتم 😚و نشانه دو را برایت گذاشتم انشالله که ۱۰۲ ساله بشی🤗🤗 راستی امروز اولین لبخندهای زیبا تر او تقدیم دایی کردی 🙏🙏دوست دارم🥰🥰🥰 ...
13 دی 1398

❤😍

سلام دو روزه که محیا و باباش سرما خوردن اون هم شدید منو آریا توی اتاق خوابی که آریا میخوابه همش قرنطینه ایم وضعیت مون خیلی خنده دار شده .برای من که تقریبا سخت میگذره چون از دو نفر باید پرستاری کنم همزمان باید مراقبت از آریا رو هم داشته باشم خلاصه اینکه همه نگرانی ما اینکه آریای ی موقع خدایی نکرده سرما نخوره. قبلاً می گفتند که هرکی بچه کوچیک داره به هیچ کاری نمیتونه برسه واقعا هم همینطوره از خودم که واقعا غافل شدم انشالله این روزهای سخت بگذره و همه دوباره دور هم جمع بشیم از همه مهمتر محیا جان به درسش برسه امروز جلسه اولیا مربیان محیا بود همیشه همسر جان میرفت اما این کار هم به عهده من افتاد. خدا را شکر مامانم کنارم هست دیشب محیا خونه بابا خوابی...
10 دی 1398

این روزها روزهای سرد زمستونه و من همش نگران از این که پسر کوچولوی من خدای نکرده سرما بخوره امروز محیاجون سرما خورده و مدرسه نرفته .مامانی و بابایی اونو بردن خونه  خودشون که آریا جون سرما نخوره. جنابعالی هم روزا حالت خوبه و لبخند میزنی شبا گریه می کنی اونم بخاطر کولیت هات. الان که دارم مینویسم جنابعالی روی پتوت دراز کشید ای و به روی من لبخند می زنی از این لبخند های خوشگل. نمیدونم داری به چی فکر می کنی شاید داری به حرف های من میخندی خلاصه ایشالا همیشه بخندین تو آبجیت تو زندگیتون. ایشالله همیشه لبتون خندون  و دلتون شاد باشه
8 دی 1398

برای پسرم

سلام به پسر گلم امروز که این متن رو برات مینویسم تو ۵۰ روزه شدی این روزها که تقریباً شیرخشک خورشدی  روزهایی با دل دردهای شبانه برای تو میگذره البته تازه لبخندهای شیرینت شروع شده بی دلیل و با دلیل لبخند می زنی. امروز که خنده با صدا داشتی. زیبای من روز به روز بزرگتر شدن تو رو منو پدرت می بینیم از خدا آرزوی سلامتی و موفقیت برای تو داریم. الان که این متن رو مینویسم تو بغل منی و درخواست شیر می کنی من میرم برات شیر بیارم جانم
3 دی 1398

مژده مژده

با عرض پوزش از ایکنه دیر تونستم بیام و بنویسم . خیلی اتفاق ها و لحظات خوب افتاد . دوازدهم ابانآبان شب بود که طبق توصیه دکترم که هر یه روز در میان برو nst کن اما من هر هفته میرفتم😬 به بیمارستان رفتم و نوار قلب از جنین گرفتن تا دو بار نوار گرفتن و اخرش گفتن انقباض داری و با کمال ناباوری در ۳۷ هفته و ۶ روزگیروزگیروزنی منو برای زایمان بستری کردن. منم حالا استرس فراوان بدون هیچ وسیله ای حتی ساک بچه رو اماده نکرده بودم .به مامانم زنگ زدم و با گریه بهشون خبر دادم . خلاصه اینکه ساعت ۱۲ شب رفتم اتاق عمل . از اتاق عمل بگم براتون. بی حسی اپیدورال شدم خیلی استرس داشتم عمل که شروع شد بخاطر شغل خودم که تو اتاق عمل یه مدتی بودم  تک تک کارهایی که انجام ...
1 آذر 1398

هفته دیگه این موقع

سلام. با همسر تصمیم گرفتیم  هفته دیکه سه شنبه چهاردهم آبان بریم و برای زایمان بستری بشم . الان داشتم به این فکر میکردم که اگه بیمارستان منو بستری کنه هفته دیگه این موقع انشالله در حال شیر دادن آریا جون هستم . در کنار استرس هام از اتاق عمل و دردهاش، بی صبرانه منتظر دیدن روی ماه پسرم هستم.
8 آبان 1398

تمام این روزها ساعاتی بسیار شیرین و تقریباً با مشکلات همراه با بارداری میگذره. به این فکر می کنم که تقریباً تا دو هفته دیگه انشاالله زایمان می کنم و همه این روزها تبدیل به خاطره میشه مدام به لحظاتی که برای اولین بار پسرم را قراره بغل کنم و حتی شیر بدم فکر می کنم انشاالله بدون هیچ مشکل و صحیح و سالم به دنیا بیاد البته استرس اتاق عمل و بعد از زایمان هم وجود داره اما وقتی به بغل کردن و در آغوش کشیدن پسر گلم فکر می کنم همه این ها از یادم میره راستی من و همسرم معتقدیم پسر گلم یک پسر خوش شانس خوش قدم خواهد بود تا الان هم همین و ثابت کرده
4 آبان 1398